معرفی و خاطرات بد
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 24
بازدید کل : 10569
تعداد مطالب : 6
تعداد نظرات : 25
تعداد آنلاین : 1

شروع کد تغییر شکل موس -->

<-PollName->

<-PollItems->

خاطرات درام




عروسیه عمه کوچیکم بود عروسیش تو تهران بود و ما که اون موقع شهرستان زندگی میکردیم

باید میرفتیم تهران رفتیم تهران وااای جاتون خاالی چقدر خوش گذشت بزنو بکوبی بر پا بود

واقعا خوش گذشت!!!!!!!

به خاطر مدرسه داداشم و مهد کودکه من مجبور بودیم فردایه عروسی برگردیم پدر بزرگم(بابایه بابام)

با ما به شهرستان برگشت نزدیکایه همدان بودیم بابام احساس خستگی کرد به خاطر همین مامانم پشته

فرمون نشست اومدیم حرکت کنیم دیگه نفهمیدم چی شد؟؟؟؟!!!وقتی به هوش اومدم تو یه ماشین بودم

که کنارم چند تا مرد بود و این طرفم داداشم نشسته بود نگاه داداشم کردم صورتش پر خون بود جیغ زدم

وااااای چی شده ما کجاییم؟؟؟چه اتفاقی افتاده؟؟؟مامان کووو؟؟بابا چه طور؟؟؟

داداشم گفت:چیزی نشده تحمل کن.گفتم:صورتت؟؟؟گفت:چیزی نیست عزیزم من خوبم خواستم

یه چیز بگم که....خلاصه منو بردن تو بیمارستان دیدم مامانم اونجاستو داره ناله میکنه منو بردن تو یه اتاق

حالم بد بود(داغون بودما)بهم امپول و سرم زدن بابام اومد پیشم گفتم بابا چی شده گفت:ما چپ کردیم

ولی بازم نگفت چه اتفاقی افتاده؟من یک ماه تو بیمارستان بودم نمیتونستم راه برم دکتر گفت تو داداشت

مرخصی و به عمه بزرگمو بابام گفت اگه تمرین راه رفتن کنه حالش خوب میشه و به زودی میتونه راه بره

داداشیمم که دستش موقع تصادف رفته بود تو شیشه مجبور بودن عمل کنند دستشو..خلاصه بابامو

مامانم موندن بیمارستان عمه ام منو داداشمو برد شهرستان بابابزرگم یادم رفت بگم تمامه بدنش کبود

بود حالا بگذریم یه چند ماهی گذشت من تونستم راه برم و مامانم بعد از 6ماه با ویلچر به خونه برگشت

دیدن همچین شرایطی اعصبیم میکرد مامانم نمیتونست راه بره داداشم دستشو دکترا بد عمل کرده بودن

دستش کج شده بود من نمیتونستم زیاد راه برم و بابابزرگم از کبودی درد میکشیدو بابام هیچیش نشده

بود(خداروشکر)همش به ما دلداری میداد بعداا حاله هممون که خوب شد فهمیدم ما چپ کردیمو مادرم از

شیشه پرت شده بود بیرون و کناره یه دره پیداش کردن داداشم با دست میره تو شیشه و منم میوفتم زیر

صندلیه ماشین و بابابزرگم میوفته روم دکترا میگفتن مادرم فلج میشه(دور از جونش)واقعا یه مجزه بود که

مادرم تونست بازم راه بره ولی دیگه هیچوقت نتونست روی زمین بشینه ولی همین که راه میرفت خدارو

شکر میکردیم و بعد پدرم برای سلامتیمون گوسفند قربونی کرد....

چند سال بعد

زندگیمون به حالت عادی برگشت و بازم خوشبختی سراغمون اومد جمعه ها بابا و داداشم میرفتن تنیس

منم باهاشون میرفتمو توپاشونو جمع میکردم و وقتی برمیگشتم کلی خوراکی میخریدیم و صبحانه میرسیدیم

خونه و یک صبحانه 4نفره شروع میکردیم و کلی از اینکه باهم هستیم لذت میبردیم تا اینکه پدربزرگم مشکل

قلبی پیدا کرد دکتر بهش میگه باید توبیمارستان بستری بشی خلاصه بابابزرگم باپایه خودش میره بیمارستان

(تا حالا دیده بودین کسی با پایه خودش بره بیمارستان؟؟؟)چند ماهی بستری بود و ما در مدرسه برنامه نماز

جماعت داشتیم و با اینکه کلاس دوم بودمو هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم پشت سر کلاس سومیا نماز

میخوندم و برای سلامتی پدربزرگ دعا میکردم تا اینکه یه روز اومدم خونه دیدم مامانم لباس مشکی پوشیده

و پسرعمه و پسرعموم که چندین سال از من کوچکتر بودن اومدنو به من گفتن بابابزرگ تموم کرده.....خیلی

ناراحت شدم خیلی زیاد چون من بابابزرگمو خیلی دوست داشتم واقعا اتفاق بدی بود یه مدتی هم ناراحت

این موضوع بودیم تا اینکه سالها از این موضوع گذشت و هرکس به زنگیه دوباره خود ادامه داد من فکرمیکردم

مادربزرگم بدون پدربزرگم زنده نمیمونه (دور از جونش)ولی....!

منتظر خاطراته بدتر باشید....!


نظرات شما عزیزان:

بزرگترین پیروزی
ساعت17:02---4 خرداد 1391
سلام،
با توجه به اینکه وبلاگ اصلی بنده حک شده بود و بنده تا سرو سامان دادن به وبلاگ جدیدم و پیگیری مشکل وبلاگ اصلی ام وقتی برای اطلاع رسانی به وبلاگهای لینک شده نداشتم،متوجه شدم اصلا نام وبلاگ اصلی و قدیمی بنده در لیست پیوندهای وبلاگ شما دیده نمی شود.
بنابراین با توجه به ارادتی که به شما داریم تا 5 روز دیگر نام وبلاگ شما را در بین پیوندهای خود قرار می دهیم و در صورتیکه تبادل لینک و یا اصلاحات ممکنه صورت نگیرد و برخلاف میل باطنی نام وبلاگ شما را از بین پیوندهای لینک شده وبلاگ شخصی ام حذف خواهیم نمود.
موفق باشید _ امیر خادم


امیر خادم
ساعت22:27---4 بهمن 1390
پیـراهـن سیــاه زتــن دور می کنیـــم ***
آن را ذخیره کفن و گور می کنیم
اجــر دو ماه گریـه برغـربت حسیـن *** تقدیـم مادرش ز ره دور می کنیم

هرکس بشارت ماه ربیع الاول را به من بدهد،من هم بشارت بهشت را به او می دهم.
هرکس بشارت ماه ربیع الاول را به من بدهد،من هم بشارت بهشت را به او می دهم .
حلول ماه ربیع الاول را به محضر پیامبر اکرم(ص) واهل بیت عصمت و طهارت(ع) وبه
شما و تمامی آبیدلان عزیز تبریک عرض می کنم .


امیر خادم
ساعت18:06---23 آبان 1390

علی زیبایی هرسرنوشت است
اگر الگو شود عالم بهشت است

علی زیباتــرین نام جـهان است
علی ذکر لب صاحب زمان است

عیدغدیر،عید ولایت بر شما
و تمامی آبیدلان عزیز مبارک باد.


پویا زرندی
ساعت12:17---19 مهر 1390
سلام.به نظر من این اتفاقات تو زندگی هر انسانی میافته.از بدو تولد تا پرواز آخر! تولد و مرگ. خنده و گریه و... مهم اینه که با پر رنگ کردن اتفاقات خوب و به بایگانی سپردن اتفاقات تلخ ,زندگی رو به کام خود و دیگران تلخ نکنیم.البته 2 خاطره ای که شما تعریف کردید, اولیش که به خیر گذشت(میتونست خیلی بدتر از این بشه اما باید شکر گزار باشید که خدا شما و خانواده تونو دوست داشت و کانون گرم خانواده کماکان پا بر جاست) و دومی جزیی از اتفاقات روزمره هر انسان.
انتقادی که اینجا به شما وارده, نام وبلاگتون که عجین شده با خاطرات تلخ و انرزی منفی که ساطر میکنه.چه خوبه اگر اتفاق تلخی رو بازسازی میکنید در کنارش 2 تا رویداد شیرین و روحیه بخش هم برای مخاطب تعریف کنید که من نوعی برای بار دوم راغب به حضور در وبلاگتون باشم. و از همه بدتر اینکه شما نوید! دادید که منتظر خاطرات تلخ تر باشید.با این حساب 2 روز دیگه میزان بازدیدتون به صفر میل خواهد کرد.
موفق باشید


امیر خادم
ساعت13:38---17 مهر 1390
سلام.
از اینکه به وبلاگ من سر زدید ممنونم.
اما در مورد این خاطره شما باید بگویم آنقدر هم سخت و بد نبوده و آخرش بالاخره همانطور که با خوشی و بزن و برقص شروع کرده بودی با راه رفتن مادرت پایان دادی!
یک نصیحت به عنوان برادر کوچکترت به شما می کنم؛
همیشه به زندگی افرادی که شرایطی بدتر از شرابط خودت دارند،نگاهی بیانداز یا خاطراتشان را بخوان تا غمهای خودت که در مقابل مشکلات آنها ناچیز میشود،از یاد ببری و عصه آنها را بخوری!
دعوت می کنم به وبلاگ اصلی من سر بزنی و در قسمت رد پای از خاطره وبلاگ من را باز کن و با خواندن بعضی از خاطرات غیر فوتبالی من _حتی فوتبالی_ به همان درکی که در بالا برایت توضیح داده بودم خواهی رسید.در ضمن نام وبلاگ شما را در وبلاگ اصلی ام لینک کردم.
موفق باشید - امیر خادم


علي
ساعت21:55---11 مهر 1390
سوگل جان سلام . همه ي آدما خاطرات بد حتماٌ تو زندگيشون دارن اماقرار نيست كه يه روز از اتفاق افتادنش برنجن و بقيه ي عمر از ياد آوريش افسرده بشن .گلم پيشنهاد مي كنم كلاً از اين وادي بيا بيرون و سعي كن تو وبت چيز هايي بنويسي كه قشنگتر جلب تر و دوست داشتني تره .از اينه به من تو وبلاگ خليج هميشه فارس سر زدين ممنونم . ياعلي

علي
ساعت21:55---11 مهر 1390
سوگل جان سلام . همه ي آدما خاطرات بد حتماٌ تو زندگيشون دارن اماقرار نيست كه يه روز از اتفاق افتادنش برنجن و بقيه ي عمر از ياد آوريش افسرده بشن .گلم پيشنهاد مي كنم كلاً از اين وادي بيا بيرون و سعي كن تو وبت چيز هايي بنويسي كه قشنگتر جلب تر و دوست داشتني تره .از اينه به من تو وبلاگ خليج هميشه فارس سر زدين ممنونم . ياعلي

رژين
ساعت1:07---7 مهر 1390
بعد از مرگم؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!


دلم گرفت وارد اينجا شدم خواهشا فقط اون آهنگو نزار.وگرنه پول دستمال كاغذيامونو خودت بايد بدي


مادر بزرگ
ساعت15:58---5 مهر 1390
خیلی خوبه خاطرات خیلی خوبه وقتی پیرشی میفهمی در جوانی چی بودیو چه کار کردی قربونت برم از طرف مادر بزرگت

sa.n
ساعت23:03---4 مهر 1390

_____█████____█████
___██♥◊◊◊◊██_██◊◊◊◊♥█


atefeh
ساعت22:44---4 مهر 1390
سلام با اين كه مي نميخواي چيزاي شادي اينجا بنويسي ولي اميدوارم اينجا يكم از غصه هايي كه تو دلته خالي بشه دوست داشي به منم سر بزن

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 22:9 ::  نويسنده : سوگل